مرغ سحر



پیرانه سرم یاد تو در جان افتاد، محراب عبادتم به طوفان افتاد.

آن کشتی نوحی که بکردم از خیر، با یاد تو در خیزش بحران افتاد.

اندیشه کودکی مرا یاد آمد، آن دم که دلم به عشق خوبان افتاد.

گویا که به خواب بود هر آنچه گذشت، عشق آمد و آتش به دل و جان افتاد.

بحری بدم و خیال سیاح و غریق، حال حاجت من به تخته پاران افتاد.

چندان که مرا موج به ساحل کوبید، جان از تن من به سوی آن جان افتاد.

تا صبح برآمد، دل من از کف رفت، خورشید برآمد، سر دکان افتاد.

ای صبح وصال شام هجران سخت است، دریاب مرا که صبر پایان افتاد.

ای مرغ سحر ناله عشاق خوش است، آواز برآور که که غم از جان افتاد.


 

 

 

 

 

این شعر برگرفته از خاطره نصیحت پدرم در نوجوانی برای من است که به قالب نظم در آورده ام :

روز پدر
به نوجوانی که هوا بسی به سر باشد، 
                    وقت صحبت پسر با پدر باشد.
روزی پیش پدر گفتم ای دانا، 
                     وقت مردی رسید مرا که فر باشد.
بر گوی هنرهای مردان و خوش بنگر، 
                     مرا بهره بیش از صد هنر باشد.
خنده زد بر قیاس من آن دم، 
                     کای پسر غرور نه از آئین و فر باشد.
مردی به ریش و بازو نیست،
                     این نصیحت ز سعدیت به سر باشد.
گر هزار هنر بود به مرد اندر، 
                      باید اینش نهفته در گهر باشد.
《مرد آنست که در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیا باشد.》
بار مشکلات و غم بر دوش، 
                       چهره اش بشاش و پر ز فر باشد.
دستهایش پناه مظلومان،

                        قلب او دریای پر گهر باشد.
 در کلامش صلابت و جرئت،

                         اما نجابتش از آن بیشتر باشد.
مرد یعنی امیرالمومنین حیدر،

                         که او مولای مرد پر گهر باشد.


اسفند .

و اسفند میرود که به خط پایان برسد،

دوان دوان و خسته، هول و بی قرار،

در انتظاری گیج و مبهم،

چه ماه غریبیست این اسفند،

چقدر شبیه زندگیست این اسفند،

گویی نیامده که باشد، آمده که برود،

اصلاً انگار برای تمام شدن شروع شده است .

و من عابر پیاده این روزهای پایانی سال،

پشت چراغ های قرمز تردید و تصمیم ها،

چشم انتظار حادثه چراغ سبزم،

شاید اجازه عبور پیدا کنم .

و چه ماه غریبیست این اسفند،

پاک و ساده و بی آلایش،

خسته از ۳۶۵ روز دویدن،

سال را تمام می کند.

شاید این آخرین عبور ما از اسفند باشد.


پیرانه سرم یاد تو در جان افتاد، محراب عبادتم به طوفان افتاد.

آن کشتی نوحی که بکردم از خیر، با یاد تو در خیزش بحران افتاد.

اندیشه کودکی مرا یاد آمد، آن دم که دلم به عشق خوبان افتاد.

گویا که به خواب بود هر آنچه گذشت، عشق آمد و آتش به دل و جان افتاد.

بحری بدم و خیال سیاح و غریق، حال حاجت من به تخته پاران افتاد.

چندان که مرا موج به ساحل کوبید، جان از تن من به سوی آن جان افتاد.

تا صبح برآمد، دل من از کف رفت، خورشید برآمد، سر دکان افتاد.

ای صبح وصال شام هجران سخت است، دریاب مرا که صبر پایان افتاد.

ای مرغ سحر ناله عشاق خوش است، آواز برآور که که غم از جان افتاد.

 

 

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد


پیرانه سرم یاد تو در جان افتاد، محراب عبادتم به طوفان افتاد.

آن کشتی نوحی که بکردم از خیر، با یاد تو در خیزش بحران افتاد.

اندیشه کودکی مرا یاد آمد، آن دم که دلم به عشق خوبان افتاد.

گویا که به خواب بود هر آنچه گذشت، عشق آمد و آتش به دل و جان افتاد.

بحری بدم و خیال سیاح و غریق، حال حاجت من به تخته پاران افتاد.

چندان که مرا موج به ساحل کوبید، جان از تن من به سوی آن جان افتاد.

تا صبح برآمد، دل من از کف رفت، خورشید برآمد، سر دکان افتاد.

ای صبح وصال شام هجران سخت است، دریاب مرا که صبر پایان افتاد.

ای مرغ سحر ناله عشاق خوش است، آواز برآور که که غم از جان افتاد.

 

 

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها